الینا و نوروز 94
الینای نازم این سال نوروز ما یه تفاوت گنده داشت واون این بود که تو کم کم با مفهوم عید آشنا میشدی
واین برای من خیلی لذت بخش بود به کلمه ترکی بایرام میگی باریام که اون موقع میخوام بخورمت از بس
شیرین میشی از انجا که قرار بود چند روز مونده به عید به خونه پریسا خاله و مهلقا عمه بریم از چند ماه قبل
برای رسیدن به قول خودت باریام لحظه شماری میکردی .بالاخره صبح روز چهارشنبه سوری راهی کرج (خونه
عمه)شدیم تو راه ازبس میپرسیدی کی میرسیم کلافه شده بودم یه چند ساعتی با گوشی بازی کردی
وبعد خداروشکر خوابیدی در کل زیاد اذیت نکردی وقتی خونه عمه رسیدیم از شوهر عمه شنیدیم که عمه به
خاطر ذوق وشوق دیدن تو شب تا صبح نخوابیده بود وچندروز درست وحسابی غذا هم نخورده بود عمه وقتی
دیدت بی نهایت خوشحال شد از اونجا که من از میزان عشق عمه به تو آگاه بودم تعجب نکردم اونی که
تحمل نداشت چندروز ازت دور باشه مجبور شده بود هشت ماه نبیندت و من میدونستم برای اون کار آسانی
نبود وقتی رسیدی همه سفارشاتی که به عمه داده بودی از چند روز قبل تر برای ورودت آماده شده بود ومن
لذت میبردم از این همه عشق و محبتی که دورت حلقه زده بود و خوشحال از این که خدارو شکر عمه ای
داری که مثل من عاشقته.شب رو اونجا موندیم و فردا صبح رفتیم بازار وگردش بعدازظهر راهی خونه خاله
تهران شدیم اونجا هم خاله بی اندازه مهربان وخونگرمت همراه با شوهر خاله و پسرخاله پرهام خیلی
شرمندمون کردن کلی اونجا بهت خوش گذشت و با پرهام بازی کردی از شیرین زبونیات بگم که همه رو
عاشق خودت کرده بودی یه بار که همش با پرهام ترکی حرف میزدی و اون میگفت چی ؟ وحرفات رو متوجه
نمیشد رفته بودی و به خاله گفته بودی خاله این پرهام گوشاش مشکل داره ؟وقیافه خاله
ویا این که یه بار که با خاله و پرهام با هم از خونه دایی برمیگشتیم یه هویی به من گفتی مامان من فکرامو
کردم میخوام در آینده خواننده بشم و اون موقع قیافه من و خاله دیدنی بود بعد یک ساعت خنده .فرداشم
درست وقتی که از خواب بیدار شدی میگی مامان نظرم عوض شد پلیس دختر میشم تا همه رو جریمه کنم
یکی نیست بگه عزیزم اینم شد هدف! یه بارم که عکس بچگی پرهامو دیدی گفتی مامان این آبجی کیه
؟منم گفتم این آبجی نیست پرهامه .پرهام هم عصبانی شد و عکس رو زود اومد از دستش گرفت اومدی
میگی مامان بذار اذیتش کنم بعد با صدای بلند میگی آبجی آبجی .پرهام هم بهت گفت داداش داداش تو
هم شروع کردی به گریه اونم از ته دل حالا اگه شاهد ماجرا نبودیم فکر میکردیم چه اتفاقی افتاده حالا
پرهام کوتاه اومده بود ولی تو یه ساعت گریه میکردی چرا به من داداش گفتی ؟امان از دستت شیطون بلا
بالاخره بعد سه روز دوباره برگشتیم خونه عمه تا بعد چندروز با اونا برگردیم شهر خودمون ولی شب عید یه
هویی تب شدید همراه اسهال و استفراغ گرفتی که مجبور شدیم روز عید ساعت دوازده ظهر راهی
شهرمون بشیم قوربونت برم با این که هیچ کس حق نداره صندلی عقب ماشین کنار تو بشینه ولی به خاطر
عمه با این که جات تنگ هم بود اصلا شکایت نکردی .
از عید دیدنی هم بگم که تقریبا امسال بیشتر کارهای پذیرایی راو خودت انجام دادی قوربونت برم که از الان
کمک حالم شدی نفسم نمیدونم چرا روز به روز عاشقت میشم از خدا میخوام امسال سال خوبی برای
همه بخصوص تو دردانه ام باشه