گلم تولد سه سالگیت مبارک عزیزم امسال مامانی برای پختن شام تولدت خیلی زحمت کشید و کلی خسته شد ولی از اون روز یه درس مهم گرفت و اون این بود که باید به حرف بابایی گوش میداد بابایی به خاطر تعداد زیاد مهمونا از مامانی خواست که مثل پارسال خورشت شامو به اون واگذار کنه یا از بازار سفارش بده ویا خودش کباب درست کنه ولی مثل همیشه مر غ مامان یک پا داشت و قبول نکرد و عاقبت این کار اون شد که یه صبح تا شب سر پا بایسته و از درد پا تا صبح نخوابه البته همش فدای یه تار مویت مگه چند تا الینا دارم .هدفم از نوشتن اینا این بود که بدونی از خودت به اندازه توانایی ها و وقتت انتظار داشته باش نه بیشتر از اون .وگرنه مثل مامانت به جای خوشگذرونی تو تولد هم...