الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

@@@الینا @@@دلیل زنده بودنم

من الینا هستم ۹ ساله به وبلاگ من خوش اومدید

یادگاری

چند وقت پیش یکی از دانش آموزان این پاپوش خوشگل رو برات بافته بود وچون دوتاییمون خیلی دوسش داشتیم عکسشو به عنوان یادگاری  تو وبلاگت گذاشتم         ...
6 فروردين 1394

الینا و نوروز 94

  الینای نازم این سال نوروز ما یه تفاوت گنده داشت واون این بود که تو کم کم با مفهوم عید آشنا میشدی واین برای من خیلی لذت بخش بود به کلمه ترکی بایرام میگی باریام که اون موقع میخوام بخورمت از بس شیرین میشی از انجا که قرار بود چند روز مونده به عید به خونه پریسا خاله و مهلقا عمه بریم از چند ماه قبل برای رسیدن به قول خودت باریام لحظه شماری میکردی .بالاخره صبح روز چهارشنبه سوری راهی کرج (خونه عمه)شدیم تو راه ازبس میپرسیدی کی میرسیم کلافه شده بودم یه چند ساعتی با گوشی بازی کردی وبعد خداروشکر خوابیدی در کل زیاد اذیت نکردی وقتی خونه عمه رسیدیم از شوهر عمه شنیدیم که عمه به خاطر ذوق وشوق دیدن تو شب تا صبح نخو...
3 فروردين 1394

تولد چهار سالگی دخترخاله هستی

  من وامیرعلی پسرخاله   من و امیر علی وهستی     قیافه الینا و امیرعلی رو نگا   اینجا هم بدوبدو اومدی میگی من میخوام با بابام اینجوری عکس بگیرم   اینجاهم باهستی در حال رقصیدنی نوگلم ایشالا همیشه شاد باشی ...
28 آذر 1393

اولین برف پاییز93

ع زیزم امسال خیلی خیلی زود زمستون اومد وقتی  خاطراتتو مرور میکردم دیدم اولین برف پاییزی پارسال سیزدهم اذر باریده ولی امسال ننه سرما برای اومدن عجله داشت واولین ستاره های  برفشو 27 مهر برای ما فرستاد. که تو بادیدنش خیلی خوشحال شدی.دخترم دو روز از  برنامه درسی مامان جور شده  ولی بقیه فعلا به علت حذف یک پایه از دوره راهنمایی هنوز مشخص نیست.وقتی تو اینجا رو میخونی شاید ندونی که از دو سال پیش که پایه ششم ابتدایی نبود وآخرین پایه ابتدایی پنجم بود راهنمایی سه پایه اول و دوم و سوم داشت و مثل الان هفتم و هشتم و نهم نبود نمیدونم  شاید تا زمانی که تیزهوش کوچولوی من راهنمایی بخونه این مدلی هم عوض بشه بگذریم .امسال...
29 مهر 1393

من ومامانم ومهر ماه

 دخترم این روزها هوا اونقدر سرد شده که مامانت منتظر باریدن برفه اونم تو مهرماه.امسال مامانی  تو محل کارشم خداروشکر خیلی راحته.در کل آرامشش بیشتر شده ولی از بابت تغییر رفتار تو کمی نگرانه.ماجرا از اون جا شروع شد که اوایل شهریور بابایی مجبور شد تاندن زانوشو عمل کنه و مامانی هم چاره ای نداشت که بیشتر وقتشو برای کارهای بابایی صرف کنه  که تو هم اکثرا گلایه مند بودی کم کم بهانه گیری های تو شروع شد وتو سر هر موضوع بی اهمیت شروع کردی به گریه کردن و این تبدیل به یک عادت بد برایت شد.وقتی چیزی رو میخوای و ما مقاومت میکنیم جیغ و دادت بلند میشه واصلا آروم نمیشی البته من و بابایی هم سعی میکنیم به گریه و پافشاریت توجه نکنیم وبذاریم خودت بع...
19 مهر 1393