الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

@@@الینا @@@دلیل زنده بودنم

من الینا هستم ۹ ساله به وبلاگ من خوش اومدید

عکسهای دو تا سه سالگی

        الینا جونم تو اتاق مهسا خالش                     حیاط خونه آقا جون(بابای بابایی) باغ سیب آقاجون   الینا در کوچه خودمان   الینا وقتی که باغبان حیاطمان میشود     حیاط  خونه خودمون ...
14 دی 1392

نقاش کوچولوی مامان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود  یه فرشته کوچولویی بود به نام الینا .این الینا خانم یک نقاش بود مامانش یادش نمی اومد از کی الینا مداد گرفتن رو یاد گرفت فقط میدونست هفت هشت ماهه که بود بیشتر موقع ها تنها چیزی که الینا خانم را سرگرم میکرد مداد یا خودکار بود هنوز یک ساله نشده بود که میتونست دایره و خط راست رو بکشه البته به جز نقاشی این فرشته کوچولو به خوندن کتابم خیلی علاقه داشت درست مثل مامانی که با به دنیا اومدن این دخمل دیگه وقت  انجام هیچکاری رو برای خودش نداشت حتی  کتاب خوندن.گل قصه ما از صبح تا شب صدتا نقاشی میکشید مثل آدم   مار  خورشید  رنگین کمان   ماهی  ماه  خونه  خرس&n...
14 دی 1392

تولد بابایی (6دی)

الینای گلم جمعه تولد بابایی بود وتو عسلم سومین بار بود که تو تولد بابایی حضور داشتی امسال تولد بابایی بیشتر بوی امتحان و میداد تا تولد !آخه فرداش امتحان داشت به خاطر همین یه کوچولو تولد گرفتیم که بابایی به امتحانش برسه بیچاره بابایی این روزا فکر وذکرش شده درس و امتحان .با اینکه برای قبولی در کنکور ارشد اونم روزانه رشته آنالیز ریاضی خیلی زحمت کشید ولی به قول خودش درس خوندنش خیلی سختتر از کنکورشه! (خدایا به همه ی طالبان علم کمک کن همچنین به بابای الینای من هم)   کیک تولد٣٢ سالگی بابایی                        &nbs...
14 دی 1392

حرف اول

الینای گلم امروز ٢١ مرداد ٩٢ هست وتو گل وجودم فردا ٢سال و٣ماهه میشی. خیلی دلم میخواست که این وبلاگ رو موقع تولدت باز میکردم ولی نتونستم(از بس که ناقلا بودی). بااین حال تصمیم گرفتم هر طوری که شده خاطراتت را برایت یادداشت کنم. ثبت خاطرات ٢سال اول زندگیت رو از دست دادم  با این وجود اعتقاد دارم که برای جبران هیچ وقت دیر نیست بس منو ببخش.حداقل چندتا از عکسها تو ببین تا ازاین به بعد خاطراته مهمتو برات بنویسم                                       ...
14 دی 1392

تقدیمی

عزیز دلم از اونجایی که باب اسفنجی رو خیلی دوست داری این شکلک باب اسفنجی رو تقدیم نفسم میکنم                                                      ...
14 دی 1392

الینای مارکوپلو

اواخر اسفند 91 من وبابات تصمیم گرفتیم بریم بانه .به خاطر همون دو روز مونده به عید راهی سفر شدیم از ش هر های آذربایجان شرقی و غربی گذشتیم تا به مهاباد رسیدیم قصد داشتیم شب واونجا بمونیم ولی چون شب چهارشنبه سوری بود وهمه جا تعطیل منصرف شدیم وبه راهمون ادامه دادیم واز کنار باغ های انجیر ورودخانه مهاباد که محل برگزاری مراسم شب چهارشنبه سوری مهابادیا بود به سردشت رفتیم اونجا هم به آبشار شلماس رفتیم.دختر گلم شب رو سردشت موندیم وبعد از ظهر راهی بانه شدیم تقریبا دو روزی اونجا موندیم با تو عزیز دلم خیلی خوش گذشت    اواخر تعطیلات نوروز 92 هم همراه دوستامون عمو محمد و لیلا خاله وعمو هادی به شهر مرزی جلفار فت...
14 دی 1392

پاییز و الینای گلم

بازم مهر شد و نگرانیهای مامان چند برابر .باباز شدن مدرسه ها من باید برم مدرسه   تو باید با ننه یا حاجی ماما بمونی قبل ازدواج عمه ات از بابت تو خیلی راحت بودم چون عشق  دو طرفه عمه وتو گلم زبانزد همه بود ولی با ازدواج عمه که ایشالا خوشبخت بشه قرار شد روزهایی که عمه مواظبت بود رو ننه مواظبت باشه . آخرش تصمیم گرفته شد چند روز وبا حاجی ماما(مامان خودم)و چند روزی باننه ( مامان بابا) بمونی. مطمئنم وقتی بزرگ شدی منو درک میکنی که مجبورم بعضی روزا تنهات بذارم. راستی گلم مهر ماه شمردن و تا عدد هفت یاد گرفتی وبا مفهوم اعداد آشنا شدی دوست داری همه چی رو بشمری از بس که ناقلایی   ...
14 دی 1392

آبان والینا خانم

السلام و علیک یا ساقی کوثر آبان ماه هم گذشت وفقط غباری از خاطراتش ماند تاسوعای حسینی مثل سالهای قبل با حاجی ماما و مهسا خاله رفتیم امامزاده شیخ حیدر واونجا شمع روشن کردم دختر گلم امسال خودش شمع روشن کرد چون دیگه بزرگ شدی عزیزم. عاشورارو هم رفتیم جبدرق روستای آقاجون.اونجا رفتیم مراسم شبیه خوانی.این سومین عاشورایی بود که میدیدی خیلی ذوق کرده بودی همش میپرسیدی اینا چرا همش با هم دعوا میکنن ما هم هر چقدرتوضیح میدادیم چون متوجه نمیشدی همش دوباره میپرسیدی وما رو کلافه میکردی بعد عاشورا هم هفته ها تو خونه با اجرای الینا خانم شبیه خوانی داشتیم  الینا جون این ماه ازت گله دارم بعضی موقع ها اونقدر شلوغ میکنی و به حرفم گوش نمیدی که نمیدونم چی...
14 دی 1392